خاطرات قدیمی
سلام کیانا جون امروز مجبور شدم بمونم تا ساعت کاری ام کم نیاد آخر ماه . از صبح از پنجره اتاق دائم بیرون رو دید میزنم دلم هوای چندین سال پیشو کرده که تازه دانشجو شده بودم و خیلی احساس تنهایی میکردم .چقدر اطرافیانم هوامو داشتن و من همش دلتنگ خونه بودم و گریه میکردم .چقدر از اینجا بدم می اومد ،با بی حوصلگی میرفتم سر کلاس و عصرا تا چهارشنبه به زور میموندم و تا عصر چهارشنبه میرسید، میرفتم پیش بهاره ..... خاطرات قشنگی بود که با یه چشم بهم زدن 4 سال گذشت و 5سال دیگه هم داره از آخرین روز دانشگاهم میگذره ولی هنوز مثل یه کتاب مرورشون میکنم. مخصوصا تو فصل زمستون که عاشقشم.چقدر خوبه که آدما از یه دوره اصلا خاطره بد ندارن و دوست دارن برمیگشتن به ه...